در مسیرِ شدن



یعنی وضعیت رشته ما اینجوریه که تو طول ترم میریم سر کلاس فقط یه سری اسم میشنویم و حاضری میزنیم بعد میریم خونه از روی کتابای مرجع قطوری که داریم میخونیم ببینیم اصلا اون اسما کجای بدن هستن و کلی سعی میکنیم از تصاویر دو بعدی یه تجسم سه بعدی تو ذهنمون به وجود بیاریم، برای امتحانای اخر ترم تازه ویس کلاسارو گوش میدیم ببینیم استاد جلسه اول داشت چی میگفت! که بازم ممکنه نفهمیم البته :|



+ چند ترمه یه سوال ذهنمو مشغول کرده : مگه نگفتن کنکور بدین برین دانشگاه دیگه همه چی راحته؟ :|

هی رفیق
به روز ها و ثانیه های عمرمان نمی ارزید آنهمه بی قراری
آنهمه انتظار
آنهمه پرخاش
برای هیچ.
ما
دست در دست میخندیم
میچرخیم
همان طور که
دنیا
همان طور که
روزها
شب ها.
چشم هایت را از من برندار
مگذار آنچه از دنیا
در پس‌زمینه‌ای درهم‌آمیخته
میگذرد
زندگی‌ات را
بد.
من برایت حرف ها دارم
با صدای بلند
و قصه هایی دور را از برم
برای زمزمه شب هایت
چشم هایت را از من برندار.

مسیر من و تو دوتا خط متقاطع بود که وسطش یه گره کور داشت به بزرگی پنج سال. اما کم کم شد دوتا خط موازی نزدیک به هم، انقدر نزدیک که میتونستیم دستای همو بگیریم اما تو مسیر هم نبودیم دیگه، دستامو دراز کردمو دستاتو گرفتم زمین خوردی باهات زمین خوردم، دویدی باهات دویدم، خندیدی انقدر خندیدم که گوش شیطون کر شه ولی یهو نمیدونم چی شد؟ زمین دهن وا کردو فاصله گرفتن خطامون،دوره دور شدیم عزیزم، داد زدیم تا صدای همو بشنویم ولی به جاش ناراحت شدیم از هم، قلبامون برای هم میتپید ولی کسی صداشو نمیشنید، اما یه روز موهامو باد اورد لای دستات، جلو که میرفتی نزدیک میشدیم ولی درد داشت عزیزم، میگفتیم دوست داشتن با درده خودمونو گول میزدیمو اون دوتا خط موازیو وصله پینه میکردیم ولی این روزا به هیچی اعتبار نیست. وصله پینه ها یه روز که دیگه نتونستیم همو ببخشیم پاره شدنو هردومون پرت شدیم، پرت شدیم تو یه خط جدید. حالا هرکدوم رفتیم پی خطامون به امید اینکه یه جایی باز تو کارمون گره بیفته و گذشته تکرار شه، یعنی میشه عزیزم؟





+ از دست رفتن دوستیا همیشه سخته ولی یه روز اتفاق میفته، یه روز که نمیفهمیم چی میشه و زمین دهن وا میکنه و.

از دیوار های دودی
از خیابان های شلوغ
از باران سیاه
به کودکی پناه آوردن
به نوستالژی سال ها پیش
به کوچه ای که تنها نامش
از ده سال قبل
روی آبیِ تابلو
باقی مانده
از چهره شهری که دیگر
نمیشناسی اش
از آدم هایی که
از پایتخت
شهری بی‌رحم ساخته اند
به تخت پناه آوردن
به خانه ای که
طبقه چهارم
واحد نهم
هنوز چیزی از خاطرات را
لای ترک های دیوارش
پنهان کرده
خوابیدن
خوردن
خوابیدن
خوابیدن
و خوا.فرار
از یکسال و اندی پیش
از شعری که
درد بوده و اتهام
فرار از فکر
فکرِ تنهایی
تنهاییِ بی منت
منتی که نبود.
منت نبود اما
سرزش بود
بی‌انصافی بود
خودخواهی بو.فرار
از شلوغی
پشت لباس های رنگی
مخفی شدن
و آسمانی که با "پرتقال من"
بارید
تا خیسی شال
متهم به گریه نشود
و غم
پشت بی روحی کلمات
پشت فنر های مصوت تشک
پشت ملافه ای سفید
پشت دریچه قلب
قایم شد
بیست
نوزده
هجده
.
.
.
یک
"اومدم"
پیدا نشدن
ماندن
لانه کردنِ غم
در قلب
و ه ای که
ذهن را گنگ کرد
و زبان را لال.





+حتی الان از پشتِ این دیوار که ساختم تا دوسِت نداشته باشم( پرتقال من - مرجان فرساد )

چمدانمان را میبندیم
و به ترس هایمان
عمل میکنیم
میرویم
پیش از انکه تنهایمان بگذارند
میدویم
پیش از آنکه جا بمانیم
میمیریم
پیش از آنکه زندگی را از ما بگیرند

چمدانمان را میبندیم
و خیره به در
از دست میدهیم
از دست میرویم
از دست.
این دست و آن دست میکنیم
چمدانمان را میبندیم
چمدانمان را میبریم
چمدانمان را.

ما مدام در ترس هایمان زندگی میکنیم، ترس از تجربه های جدید، ترس از ارتفاع، ترس از چاق شدن، ترس از طرد شدن، ترس از عدم موفقیت و. ترس از از دست دادن آدم ها
هر آدمی به نوبه‌ی خود در زندگی ما تاثیر میگذارد تاثیر خوب، بد، بزرگ، کوچک، عاطفی، شغلی ویا هر تاثیر دیگر، می‌خواهم بگویم شروع آن تاثیرات به اشخاص وابسته است اما ادامه و ماندگاری آنها نه، آدمی که به شما در رسیدن به اهدافتان کمک میکند در اصل به شما موفقیت را می‌آموزد و در ادامه حتی بدون وجود او میتوانید به موفقیت برسید، آدمی که شما دوستش دارید در اصل به شما عشق و عاشق شدن را می‌آموزد و باور کنید میشود عاشق بود حتی اگر معشوقه‌ای در کار نباشد، مادری که دست های فرزندش را میگیرد راه رفتن را و پزشکی که درمان می‌کند سلامت را می‌آموزند، هر آدمی می‌آید تا چیزی به ما بیاموزد و در نهایت ما محکوم به تنها پیمودن مسیرمان هستیم. میخواهم بگویم برای ماندن آدم ها به خاطر تاثیراتی که در زندگیتان میگذارند التماس نکنید چراکه بعد از مدتی ثروت، شخصیت، شرافت و همه ارزش هایتان را از دست خواهید داد تا به هر قیمتی اورا پابند زندگیتان کنید.
ما از تلاش‌های سخت برای زندگی خودمان میترسیم چراکه باید قید بسیاری از آدم های اطرافمان را بزنیم، از گفتن حقیقت میترسیم چون ممکن است آدم دوست‌داشتنی زندگیمان را از دست بدهیم، از وقت گذاشتن برای خودمان از رسیدن به چیزی که می‌خواهیم از علایقمان از تمام ابعاد زندگیمان میزنیم چون ترس از ازدست دادن آدم ها داریم اما. چقدر از از‌دست دادن خودمان میترسیم؟!

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت تخصصی پایان نامه های دانشگاهی لبخند می زنم دانلود خلاصه کتاب و جزوه مستر آگهی clinic-azimi تجهیزات بانک خازنی ارز دیجیتال - بیت کوین صفحه رسمی علی سبک خیز علی رزمجو ابشار های ایران و جاذبه های گردشگری طبیعی آنها